محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

جشن تولد

                                                                                 ...
12 آذر 1390

کاش فاصله ای میان ما نباشد ...

چقدر به هم نزدیکیم،                       در روزهایی که حتی نمی توانم دستانت را در دست بگیرم؛ و چه اندازه می هراسم،                       از روزی که دستانت در دستم باشد اما،                                      ...
8 آذر 1390

آبگرم

روز جمعه  ساعت 9 صبح بیدار شدیم و بابایی گفت بریم آبگرم ، ساعت 11 از خونه اومدیم بیرون و ساعت 12 و نیم ظهر رسیدیم آبگرم باید پیاده می رفتی و جادش ماشین رو نبود . خیلی قشنگ بود و خوش گذشت وسط راه که کوه ها به هم نزدیک بود و آفتابم نبود آب یه کمی سرد بود شما هم شلوارت رو خیس کرده بود بابایی مجبور شد بغلت کنه ، بین راه دوست داشتی خودت تو آبا راه بری ، تا حالا اینجور جایی رو ندیده بودی . این همه شوق و ذوق کرده بودی که بابایی گفت وقتی که اینجا ثابت شدیم سعی می کنم هر دو هفته محراب رو بیاریم اینجا . اینم عکسایی که گرفتیم :                   &nb...
20 آذر 1390

...

روز پنج شنبه من یک ساعت آخر رو پاس گرفتم و اومدم خونه آخه قرار بود بریم پیش بابایی و خونه رو مرتب کنیم خاله سمیه و مادرجون با دایی غلامرضا هم با ما اومدن شما خیلی خوشحال بودی بهت می گفتم مادرجون و دایی غلامرضا رو نبریم خونمون . شما می گفتی نه باید بیان تو اتاق خواب من می خوابن . خلاصه ساعت 12 و نیم ظهر نهار خوردیم و راه افتادیم و ساعت حدوداً 4 عصر رسیدم به محض اینکه رسیدیم مادرجون چایی درست کرد و وسایل رو چیدیم . ساعت 6 شب بود که بابایی گفت من میرم کار دارم از همون جا شام می گیرم . ساعت 9 و نیم شب همه وسایلا رو چیدیم و بابایی ساعت 10 اومد که شام خوردیم بعد گرفتیم خوابیدیم منم از خونه خیلی خوشم اومد خونش قشنگه فقط یه بدی داره اونم...
17 آذر 1390

اسباب کشی

بابایی هفته پیش رفت بازم یه شهر دیگه و یه خونه و انبار و مغازشو اجاره کرد . اینجوری که بابایی میگه خونه از مغازش خیلی خیلی دوره . اما از تمیزی و قشنگی خونه تعریف می کنه میشه گفت زیرزمین و صاحب خونه طبقه بالا زندگی می کنه و خوبیشم اینه که حیاط و درب خونه جداست من و مادرجون و خاله سمیه با بابایی شروع کردیم و وسایل خونه رو توی کارتون جاسازی کردیم . بابایی به باربری و چندتا از دوستاش زنگ زدن که یه ماشین بزرگ کرایه کنه که متاسفانه یا خیلی کرایشو گرون می گفتن یا هم می گفتن روز شنبه . بابایی می خواست که چون جمعه تعطیله و من اداره نمی رم بریم و وسایل رو بچینیم که متاسفانه نشد . شب بابایی به عمو مهدی زنگ زد که بیاد بیرجند - از مشهد بیاد - تو...
17 آذر 1390
1